داشتم میگفتم
مهمون داریم
عرفان قراره بیاد
اقا عیسی قراره بیاد
واکسن بگیریم برای هاپوهای عمه ..که الان دیگه فکر کنم بزرگ شدن ...
من دچار تناقض روحی شدم
اصلا هیچ علاقه ای به درس ندارم (در حال حاضر)بعد عطش درس خوندنم دارم :////// ....
وقتی خاله از زهرا حرف میزنه وقتی از مرگکور حرف میزنه دلم میخواد کل دنیا رو خفه کنم ...
ولی من دیگه بی حس شدم کااااااملا بی حس شدم ...
دیگه مرگکور لعنتی برام اهمیتی نداره ..فقط میخوام تموم شه همین