ما ادمیم

عموی مادرم امروز صبح فوت شد

من الان خبر رو شنیدم، راستش یه کم ناراحت شدم

یادمه ما رو خیلی دوست داشت
از بزرگای شهرمون بود
مطمئنم برای مراسمش همه شهر شرکت میکنن

فردا وپس فردا عروسی نوه شه و ایشون از دو روز پیش بیمارستان بستری بودن و امروز صبح فوت کردن
اما به هیچ کس خبر ندادن غیر از چند نفر ازجمله دایی ومادرم ..و هنوز تو سردخونه هستن و قراره که مراسم عروسی برگزار بشه بعد اطلاع بدن

حالا مامان فردا باید بره شهرستان اونم بدون بابا چون بابا دو روز شیفته و هیچ کس نیست که جاش وایسه ..نیرو تو بیمارستان کمه...
گلی هم قراره فردا بیاد

راستی یادمه یه بار بچه که بودیم رفتیم خونه حاجی عمو .( ما اینطور صداش میکردیم البته یه جور دیگه هم صدا میکردیم .که فقط مختص من وگلی بود).بعد یادمه به ابجیم گفت :خوبی ادمیزاد؟
بعد گلی با تعجب گفت :ادمیزاد؟ ما ادمیم میزاد نیستیم :) ... ( فکر کنم 5 سالمون بود )
از اون موقع ایشون همیشه ما رو اینطور صدا میزد گاهی هم به شوخی میگفت دو طفلان مسلم :))
تا خبر فوتش رو شنیدم یاد اون خاطره افتادم وقتی گلی با اعتماد گفت ما ادمیم...

فکر کردم واقعا ما ادمیم؟ حالا که ادمیم چجور ادمی هستیم ://
همه آدمن خب اما چجور ادمی؟


بگذریم دارم مزخرف میگم...راستش ی کم ناراحتم،
مامان گفت عید رفتیم خونشون مرتب سراغ شما رو میگرفت..گفتم ما کجا بودیم؟
میگفت : نیومدین
هرچی فکر کردم ببینم کجا بودیم و چی رو به رفتن ترجیح دادیم به نتیجه ای نرسیدم و همین نشون میده که کار مزخرف وپیش پا افتاده ای رو احتمالا ترجیح دادم یا شایدم بیکاری و بی حوصلگی رو ..عجیبه ولی به خاطر همین ترجیحم و نرفتنم پشیمونم

هوم...




  • گلنسا :)
  • سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷

دوباره مهمون

از صبح یه حسی بهم میگفت امشب مهمون داریم

 هفته بعد هم مهمون داریم از شهرستان که احتمالا یکی دو هفته بمونن...

من  اصلا منزوی نیستم واقعا میگم ..برعکس باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه خیلی هم ادم اجتماعی هستم

اما از مهمون خسته شدم
دیگه حال وحوصله مهمون ومهمون داری ندارم
دلیلش هم بیشتر برمیگرده به تابستون و اومدن خانم درس دین خونده به خونه ما
موندن 10 روزشون و اعصاب خردی های زیاد
و اینکه خب ما هر هفته یا یه هفته درمیون از شهرستان مهمون داریم که حداقل 3 روز میمونن..مامان هم میره سرکار مسئولیت کارها میافته گردن من
که منم خیر سرم درس دارم...

میخوام یه طوری مهمون امشبو بپیچونم و نرم پایین
مثلا بگن که گلنسا رفته پیش گلی :///

اعصاب ندااااااااااااااااارم
  • گلنسا :)
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷

گلی اومد

همینی که عنوان میگه

  • گلنسا :)
  • سه شنبه ۱۵ آبان ۹۷

عنوانم نمیاد

در  یکی از سخت ترین و پیچیده ترین مراحل زندگیم به سر میبرم...!

کاشکی میتونستم ببینم حال مغزم چطوره

بعد که از حال اون با خبر میشدم میرفتم سراغ قلبم...


تو این کله من چی میگذره که اینقدر بی تابم...


مسئله سرکار رفتن مامان ...

اضافه کاری های بابا

فشارهای اقتصادی

درس

گلی

هلی...


وات د هل ایز گویینگ؟؟؟؟

  • گلنسا :)
  • دوشنبه ۱۴ آبان ۹۷

موقت 7

به نظرم دیگه دیر و خیلی ضایع ست...

بیخیال اقا

من حق انتخاب دارم خب ..حق اینکه وقتایی که بی حوصله م دلم نمیخواد کسی رو ببینم..( الخصوص مهمون )

اه بسه دیگه توبیخ..تحقیر و سرزنش خودت..

صبرکن

اگه رانچو بود چیکار میکرد؟

هرکاری دلش میخواست..

فقط میترسم بی ادبی باشه همین!!!!!!!!!!!!!!!!!!


  • گلنسا :)
  • شنبه ۱۲ آبان ۹۷
The day before yesterday



دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید